سلام.به وبلاگ خودتون خوش اومدید.من حرفی ندارم فقط جون مادرتون نظر بدید چون این وبلاگ بدون شما به گل میشینه
هرکس هم دوست داره نویسنده شه برام ایمیل بزنه یا تو نظرا بهم بگه.
ممنون از نگاه های قشنگتون
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد اون بگه که هرگز نمیخواد تو رو ببینه
انسانها برای برقراری ارتباط مخابره میکنند و زمانی که به برقرارری ارتباطی معقول و دوست داشتنی موفق میشوند، پاداش و بهرهای سترگ و عظیم را برای خود به ارمغان میآورند. البته هیچ مدرک و شاهدی در رابطه با تاثیر مثبتعشقهای تازه و پر تنش و حرارت اولیه، بر سلامتی مشاهده نشده است. افرادی که عاشق میشوند مدعی تجربه احساس جذاب،جالبو پرتکاپو به طور همزمان هستند. حتماّ ادامه مطلب رو بخونید
در آن زمان روم تحت سلطه پادشاهی جنگجو به نام كلادسیوس بود كه دوست داشت سربازان برای حضور سپاهش در جنگ داوطلب شوند ولی مردها نمیخواستند بجگند، و كلادسیوس این كمبود سرباز را ناشی از سستی مردها در ترك عشق می دانست، پس همه نامزدی ها و ازدواج ها ملغی اعلام كرد، همانطور كه گفته شد ولنتاین كه در آن زمان یك كشیش بود با او به مبارزه برخاست و به همراه ماریوس مقدس عزم خود را جزم كردند تا زوج های جوان را به طور سری به عقد هم درآورند
پس از با خبر شدنِ پادشاه از این قضیه برای سر والنتین مقدس جایزه تعیین شد و او زندانی شد.
وقتی در زندان بود بسیاری از كسانی كه او آنها را به عقد هم در آورده بود به دیدنش رفتند.
آنها گل و نامه های محبت آمیز خود را از بالای دیوار زندان پرتاب می كردند.
تا اینكه سرانجام در روز 14 فوریه سال 269 قبل از میلاد به قتل رسید.
یكی از ملاقات كنندگان او دختر زندانبان بود، روزها به دیدارش می آمد و چند ساعتی با هم صحبت میكردند
روزی كه قرار بود والنتین كشته شود نامه ای برای تشكر از دختر زندانبان
نوشت كه با جمله “Love from your valentine” خاتمه یافت
496 بعد از میلاد، پاپ جلاسیوس 14 فوریه را به افتخار او روز ولنتاین نامید. از سالها قبل روز 14 فوریه كسانی كه یكدیگر را دوست داشته اند برای هم هدایایی ساده ای چون گل می فرستادند.
در نقاط مختلف دنیا در این روز مراسم مختلفی برگزار می شود كه از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره كرد:
در انگلستان كودكان به شیوه بزرگسالان لباس می پوشیدند و می خواندند:
صبحت بخیر، ولنتاین
قفل هایت را مثل قفل های من باز كن
دوتا و سوی بعد از آن
صبحت بخیر ولنتاین
در ولز ، روز 14 فوریه مردم به هم قاشق های چوبی هدیه می كنند كه روی آنها را با قلب و كلید تزیین كرده اند این اشیای تزئینی به این معناست كه «عشق من، تو قفل قلب مرا باز كردی»
در قرون گذشته در این روز مردی كه دختری را دوست داشته برایش لباس هدیه می فرستاده اگر دختر هدیه را می پذیرفته به معنای پذیرفتن خواستگاری او بوده است.
سلام قبل از هر چیز باید تشکر کنم از عروسک جونم که بهم اجازه داد این فال رو از وبش بدزدم
طالع بینی چینی :
هیچ كلكی در كارنیست! این بازی بطرز شگفت آوری دقیق خواهد بود! البته بشرطی كه تقلب نكنید!
فقط به دستور العمل عمل نماید و تقلب نكنید، در غیر اینصورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهید كرد كه ایكاش تقلب نمی كردید!
این حدوداً 3 دقیقه زمان خواهد برد تا شما را دیوانه كند!!
این بازی نتیجه خنده دار و در عین حال شگفت انگیزی خواهد داشت!
فال را یكجا تا پایان نخوانید بلكه مرحله به مرحله پیش بروید و عین دستورالعمل انجام دهید!
نكته: زمانی كه میخواهید اسامی را بنویسید اطمینان حاصل كنید كه اشخاصی هستند كه شما آنها را می شناسید
مهم: همچنین بیاد داشته باشید كه بهنگام نوشتن اسامی و عمل كردن به دستورالعمل از احساس و غریزه خود استفاده كنید و بیخودی و بیش از حد فكر نكنید بلكه آنچه كه در آن لحظه به ذهنتان می آید را بنویسید!
با زهم باید گفته شود كه به آرامی و مرحله به مرحله به انتهای متن بروید در غیر اینصورت نتیجه درست نخواهد بود و آنرا ضایع خواهید كرد!
خوب حالا یك قلم و یك برگ كاغذ آماده كنید.
اول از هر چیز اعداد 1 تا 11 را بصورت ستونی یا ردیفی (زیر هم) بر روی كاغذ بنویسید.
سپس در جلوی ردیف (ستون) 1 و 2 هر عددی را كه مایلید بنویسید.
حال در جلوی ردیف 3 و ردیف 7 نام شخصی را از جنس مخالف بنویسید.
نام اشخاصی را كه می شناسید (چه دوست یا اعضای خانواده یا فامیل) در جلوی ردیفهای 4، 5 و 6 بنویسید.
در ردیفهای 8، 9، 10 و 11 نام چهار ترانه (آهنگ) را بنویسید (در جلوی هر ردیف نام یك ترانه)
اكنون نهایتا میتوانید یك آرزو كنید!!
و حالا كلید رمز گشایی این بازی:
عددی را كه در ردیف 2 نوشته اید مشخص كننده تعداد اشخاصی است كه شما باید در باره این بازی به آنها بگویید!
شخصی كه نامش در ردیف 3 قید شده كسی است كه شما عاشقش هستید!!!
شخصی كه نامش در ردیف 7 قید شده كسی است كه شما دوستش دارید ولی با هم نمی سازید (یا به تعبیر دیگر عاقبت خوشی نخواهد داشت!)!!!
شخص شماره 4 كسی است كه شما بیش از همه به او اهمیت میدهید!
استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه میبینی؟
مرد گفت: آدمهایی كه میآیند و میروند و گدای كوری كه در خیابان صدقه میگیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اكنون چه میبینی؟
مرد گفت: فقط خودم را میبینم.
استاد گفت: اكنون دیگران را نمیتوانی ببینی.
آینه و شیشه هر دو از یك ماده اولیه ساخته شدهاند،
اما آینه لایه نازكی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمیبینی.
خوب فكر كن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میكند،
اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
عشق یعنی عشق يعني يك سلام و يك درود عشق يعني درد و محنت در درون عشق يعني يك تبلور يك سرود عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و نياز عشق يعني با پرستو پرزدن عشق يعني رسم دل بر هم زدن عشق يعني يك تيمم يك نماز عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن عشقيعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر ...
روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود اره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….
خلاصه چند روزی گذشت و من تو سینه این حس رو با خودم نگه داشتم ولی نه این حس (عشق) با من بود نه بی من با خودم میگفتم که اگه مال من باشه برای هیشه با اون میشم اگه مال من باشه اگه… هر روز بیشتر دوسش داشتم بدون این که حتی یک بار هم باهاش حرف زده باشم یا اسمشو بدونم خلاصه هر روز دیدنش شده بود کار من ولی شبا خدایا شب که میشد بدون این که بخوام شروع میکردم به گریه کرده قلبم مثل قلب گنجشگ شروع میکرد یه تپیدم اصلا کنترل هیچ چیز دست من نبود بی اختار اشک بود که سرازیر میشد و لب بود که میگفت: کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود کاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود تا این که خودش اومد جلو و با شروع کرد به صحبت کردن انگار خدا هم شبا بیدار بوده و حال من را میدیده و خواسته بود به من کمک کنه اومد جلو و گفت که میدونه که من چند وقتی هست که دنبالش هستم و از دور نگاهش میکنم بعد گفت که چیزهایی که میخواد رو من نمیتونم براورده کنم من هم تو ابرا بودم و اصلا هواسم به هیچ چیز نبود تا بخودم اومدم دیدم که داره از این که اون به کسی نیاز داره که تا اخر دنیا باهاش باشه و هیچ چیز روبرای خودش نخواد بلکه برای خودمون بخواد اون روز بهترین روز زندگیم بود تا این که بلاخره گفت اسم من سحره و اسم من رو پرسید شاید کسی باورش نشه حتی اسم خودم هم یادم رفته بود بعد از چند دقیقه تا دستپاچگی و صدای لرزان تونستم اسمم رو بهش بگم خلاصه چند روزی گذشت من و سحر دیگه داشتیم مال هم میشدیم سحر همیشه هرفای خوبی رو میزد حرفایی که ارزوی من بود سحر همیشه میگفت که دوست داره تا ابد مال من باشه و حاضر تمام هستیش رو ول کنه و با دنیا بجنگه تا مال هم دیگه باشیم روزهای خوبی داشتیم پر از شور و عشق دور از همه و نزدیک به همه چیزچون سحر دنیای من بود انقدر روزها خوب بودند که هیچ ارزویی ر سر نداشتن هر روز بیشتر از قبل دوسش داشتم یه روز سحر گفت که باباش میخواد خونشون رو عوض کنه این مال من خیلی مهم نبود چون جای دوری نمیرفتن تو همین شهر بودن ولی سحر جوری حرف میزد که انگار برای همیشه میخواد از پیش من بره خلاصه سحر از اون محل رفت قرار بود تا بهم زنگ بزنه قرار بزاریم تا هم خونشون رو بمن نشون بده و هم اینکه مثل قبل با هم باشیم یک هفته گذشت و خبری از سحر نشو خدایا داشتم دیوونه میشدم با ید چیکار کنم خدایا کمکم کن!!!!!!! بعد از یک ماه سحر زنگ زد و گفت که باباش همه چیز رو فهمیده بوده و اصلا به خاطر همین خونشون رو عوض کرده بودن ولی سحر اهمیت نمیداد و باز هم از با هم بودن میگفت تا بعد از یک ماه یه روز سحر اومد و گفت که باید فراموشش کنم چون باباش راضی به این دوستی نبوده و داره تو خونه ازارش میده اینو گفت و یرای همیشه رفت و رفت و رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش من باورم نیشد این همون سحری بود که ازباهم بودن تا اخر دنیا با من حرف میزد ولی خوب فهمیدم که هیچ چیز اونقدر خوب نیست که به نظر میاد پس همیشه سعی میکنم که برای هیچ عشقی تا نزارم و اگه کسی ازم خواست که تا اخر دنیا باهاش باشم تا رو ازجملش حذف کنم وبهش بگم که عشق و دوستی تا نداره اگه کسی گفت که تا تهش با منه و دوسم داره بهش بگم که تا نداره و همین الان اخرشه تهشه
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چیمنتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره دارهاز نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیارهبا هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یهعروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رولباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دستمریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزمچیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازشمی کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخرخط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوتهمین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفامایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم باهم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسمخوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علیتو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چراکنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگشرنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمتداره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند،حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشماممیگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید،یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی منیادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلبهردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگهدوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگهحق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی وگفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیاببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی کهبابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ،تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چونمن دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشتولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل میکنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگهمال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستاییخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگهاز بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگسفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلیتنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...........
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستادهو گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگهچه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علیبود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاهدو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند وبهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه یپسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیررسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یهدل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده وباز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند