نوشته شده توسط : علی

خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد اون بگه که هرگز نمیخواد تو رو ببینه



:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه , شعر , فکر عاشقانه , , خیانت , خیلی سخته ,
:: بازدید از این مطلب : 2269
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 انسانها برای برقراری ارتباط مخابره می‌کنند و زمانی که به برقرارری ارتباطی معقول و دوست داشتنی موفق می‌شوند، پاداش و بهره‌ای سترگ و عظیم را برای خود به ارمغان می‌آورند. البته هیچ مدرک  و شاهدی در رابطه با تاثیر مثبت عشق های تازه و پر تنش و حرارت اولیه، بر سلامتی مشاهده نشده است. افرادی که عاشق می‌شوند مدعی تجربه احساس جذاب، جالب و پرتکاپو به طور همزمان هستند.           حتماّ ادامه مطلب رو بخونید



:: برچسب‌ها: راز , عشق , معجزه , عاشقی ,
:: بازدید از این مطلب : 1335
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

  

تاریخچه روز ولنتاین

ولنتاین در قرن اول میلادی در روم زندگی می كرد.

در آن زمان روم تحت سلطه پادشاهی جنگجو به نام كلادسیوس بود كه دوست داشت سربازان برای حضور سپاهش در جنگ داوطلب شوند ولی مردها نمیخواستند بجگند، و كلادسیوس این كمبود سرباز را ناشی از سستی مردها در ترك عشق می دانست، پس همه نامزدی ها و ازدواج ها ملغی اعلام كرد، همانطور كه گفته شد ولنتاین كه در آن زمان یك كشیش بود با او به مبارزه برخاست و به همراه ماریوس مقدس عزم خود را جزم كردند تا زوج های جوان را به طور سری به عقد هم درآورند

پس از با خبر شدنِ پادشاه از این قضیه برای سر والنتین مقدس جایزه تعیین شد و او زندانی شد.

وقتی در زندان بود بسیاری از كسانی كه او آنها را به عقد هم در آورده بود به دیدنش رفتند.

آنها گل و نامه های محبت آمیز خود را از بالای دیوار زندان پرتاب می كردند.

تا اینكه سرانجام در روز 14 فوریه سال 269 قبل از میلاد به قتل رسید.

یكی از ملاقات كنندگان او دختر زندانبان بود، روزها به دیدارش می آمد و چند ساعتی با هم صحبت میكردند

روزی كه قرار بود والنتین كشته شود نامه ای برای تشكر از دختر زندانبان

نوشت كه با جمله “Love from your valentine” خاتمه یافت

496 بعد از میلاد، پاپ جلاسیوس 14 فوریه را به افتخار او روز ولنتاین نامید. از سالها قبل روز 14 فوریه كسانی كه یكدیگر را دوست داشته اند برای هم هدایایی ساده ای چون گل می فرستادند.

در نقاط مختلف دنیا در این روز مراسم مختلفی برگزار می شود كه از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره كرد:

در انگلستان كودكان به شیوه بزرگسالان لباس می پوشیدند و می خواندند:

صبحت بخیر، ولنتاین

قفل هایت را مثل قفل های من باز كن

دوتا و سوی بعد از آن

صبحت بخیر ولنتاین

در ولز ، روز 14 فوریه مردم به هم قاشق های چوبی هدیه می كنند كه روی آنها را با قلب و كلید تزیین كرده اند این اشیای تزئینی به این معناست كه «عشق من، تو قفل قلب مرا باز كردی»

در قرون گذشته در این روز مردی كه دختری را دوست داشته برایش لباس هدیه می فرستاده اگر دختر هدیه را می پذیرفته به معنای پذیرفتن خواستگاری او بوده است.




:: برچسب‌ها: ولنتاین , روز , عشق , والنتاین , عشاق , عشق , ورزی ,
:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 سلام قبل از هر چیز باید تشکر کنم از عروسک جونم که بهم اجازه داد این فال رو از وبش بدزدم

طالع بینی چینی :

هیچ كلكی در كارنیست! این بازی بطرز شگفت آوری دقیق خواهد بود! البته بشرطی كه تقلب نكنید!

فقط به دستور العمل عمل نماید و تقلب نكنید، در غیر اینصورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهید كرد كه ایكاش تقلب نمی كردید!

این حدوداً 3 دقیقه زمان خواهد برد تا شما را دیوانه كند!!

این بازی نتیجه خنده دار و در عین حال شگفت انگیزی خواهد داشت!

فال را یكجا تا پایان نخوانید بلكه مرحله به مرحله پیش بروید و عین دستورالعمل انجام دهید!

نكته: زمانی كه میخواهید اسامی را بنویسید اطمینان حاصل كنید كه اشخاصی هستند كه شما آنها را می شناسید
مهم: همچنین بیاد داشته باشید كه بهنگام نوشتن اسامی و عمل كردن به دستورالعمل از احساس و غریزه خود استفاده كنید و بیخودی و بیش از حد فكر نكنید بلكه آنچه كه در آن لحظه به ذهنتان می آید را بنویسید!

با زهم باید گفته شود كه به آرامی و مرحله به مرحله به انتهای متن بروید در غیر اینصورت نتیجه درست نخواهد بود و آنرا ضایع خواهید كرد!

خوب حالا یك قلم و یك برگ كاغذ آماده كنید.


 اول از هر چیز اعداد 1 تا 11 را بصورت ستونی یا ردیفی (زیر هم) بر روی كاغذ بنویسید.

سپس در جلوی ردیف (ستون) 1 و 2 هر عددی را كه مایلید بنویسید.

 حال در جلوی ردیف 3 و ردیف 7 نام شخصی را از جنس مخالف بنویسید.

 نام اشخاصی را كه می شناسید (چه دوست یا اعضای خانواده یا فامیل) در جلوی ردیفهای 4، 5 و 6 بنویسید.

در ردیفهای 8، 9، 10 و 11 نام چهار ترانه (آهنگ) را بنویسید (در جلوی هر ردیف نام یك ترانه)

 اكنون نهایتا میتوانید یك آرزو كنید!!





و حالا كلید رمز گشایی این بازی:


عددی را كه در ردیف 2 نوشته اید مشخص كننده تعداد اشخاصی است كه شما باید در باره این بازی به آنها بگویید!

 شخصی كه نامش در ردیف 3 قید شده كسی است كه شما عاشقش هستید!!!

شخصی كه نامش در ردیف 7 قید شده كسی است كه شما دوستش دارید ولی با هم نمی سازید (یا به تعبیر دیگر عاقبت خوشی نخواهد داشت!)!!!

شخص شماره 4 كسی است كه شما بیش از همه به او اهمیت میدهید!

شخص شماره 5 كسی است كه شما را بسیار خوب می شناسد.

شخصی كه نامش در ردیف 6 قید شده، ستاره بخت (ستاره خوش شانسی) شماست!

آهنگ قید شده در ردیف 8 با شخص شماره 3 تطبیق می كند (مرتبط است)!!!

آهنگ شماره 9 آهنگی برای شخص شماره 7 است!

 آهنگ شماره 10 آهنگی است كه بیش از همه افكار شما را بازگو می كند!

 و بالاخره شماره 11 آهنگی است كه می گوید شما در باره زندگی چه احساسی دارید.

 



:: برچسب‌ها: فال , عشق , بهترین , و , راست , ترین , فال ,
:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:


عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیكویی داشته باشم؟ 

استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می‌بینی؟ 

مرد گفت: آدم‌هایی كه می‌آیند و می‌روند و گدای كوری كه در خیابان صدقه می‌گیرد. 

سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اكنون چه می‌بینی؟ 

مرد گفت: فقط خودم را می‌بینم. 

استاد گفت: اكنون دیگران را نمی‌توانی ببینی. 

آینه و شیشه هر دو از یك ماده اولیه ساخته شده‌اند، 

اما آینه لایه نازكی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی‌بینی. 

خوب فكر كن! 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌كند، 

اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. 


اكنون به خاطر بسپار: 
تنها وقتی ارزش داری كه شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا . 

آن‌گاه خواهی دانست كه"
 
                      
عشق یعنی دوست داشتن دیگران 



:: برچسب‌ها: عشق , از کچا , بیابیم , ؟ , چگونه ,
:: بازدید از این مطلب : 647
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 عشق یعنی عشق يعني يك سلام و يك درود عشق يعني درد و محنت در درون عشق يعني يك تبلور يك سرود عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و نياز عشق يعني با پرستو پرزدن عشق يعني رسم دل بر هم زدن عشق يعني يك تيمم يك نماز عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن عشق  يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر ...



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس , گل , ستان , استان , عشق , یعنی , love , is ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 عشق را از دختر بچه ای آموختم که میخواست آب شور دریا را با آبنباتش شیرین کند



:: برچسب‌ها: عشق , کودک , آبنبات , شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 951
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود اره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….

خلاصه چند روزی گذشت و من تو سینه این حس رو با خودم نگه داشتم ولی نه این حس (عشق) با من بود نه بی من با خودم میگفتم که اگه مال من باشه برای هیشه با اون میشم اگه مال من باشه اگه
هر روز بیشتر دوسش داشتم بدون این که حتی یک بار هم باهاش حرف زده باشم یا اسمشو بدونم
خلاصه هر روز دیدنش شده بود کار من ولی شبا خدایا شب که میشد بدون این که بخوام شروع میکردم به گریه کرده قلبم مثل قلب گنجشگ شروع میکرد یه تپیدم اصلا کنترل هیچ چیز دست من نبود بی اختار اشک بود که سرازیر میشد و لب بود که میگفت :
کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود
تا این که خودش اومد جلو و با شروع کرد به صحبت کردن انگار خدا هم شبا بیدار بوده و حال من را میدیده و خواسته بود به من کمک کنه
اومد جلو و گفت که میدونه که من چند وقتی هست که دنبالش هستم و از دور نگاهش میکنم بعد گفت که چیزهایی که میخواد رو من نمیتونم براورده کنم من هم تو ابرا بودم و اصلا هواسم به هیچ چیز نبود تا بخودم اومدم دیدم که داره از این که اون به کسی نیاز داره که تا اخر دنیا باهاش باشه و هیچ چیز روبرای خودش نخواد بلکه برای خودمون بخواد اون روز بهترین روز زندگیم بود تا این که بلاخره گفت اسم من سحره و اسم من رو پرسید شاید کسی باورش نشه حتی اسم خودم هم یادم رفته بود بعد از چند دقیقه تا دستپاچگی و صدای لرزان تونستم اسمم رو بهش بگم خلاصه چند روزی گذشت من و سحر دیگه داشتیم مال هم میشدیم
سحر همیشه هرفای خوبی رو میزد حرفایی که ارزوی من بود سحر همیشه میگفت که دوست داره تا ابد مال من باشه و حاضر تمام هستیش رو ول کنه و با دنیا بجنگه تا مال هم دیگه باشیم روزهای خوبی داشتیم پر از شور و عشق دور از همه و نزدیک به همه چیزچون سحر دنیای من بود انقدر روزها خوب بودند که هیچ ارزویی ر سر نداشتن هر روز بیشتر از قبل دوسش داشتم
یه روز سحر گفت که باباش میخواد خونشون رو عوض کنه این مال من خیلی مهم نبود چون جای دوری نمیرفتن تو همین شهر بودن ولی سحر جوری حرف میزد که انگار برای همیشه میخواد از پیش من بره خلاصه سحر از اون محل رفت قرار بود تا بهم زنگ بزنه قرار بزاریم تا هم خونشون رو بمن نشون بده و هم اینکه مثل قبل با هم باشیم یک هفته گذشت و خبری از سحر نشو خدایا داشتم دیوونه میشدم با ید چیکار کنم خدایا کمکم کن!!!!!!!
بعد از یک ماه سحر زنگ زد و گفت که باباش همه چیز رو فهمیده بوده و اصلا به خاطر همین خونشون رو عوض کرده بودن ولی سحر اهمیت نمیداد و باز هم از با هم بودن میگفت تا بعد از یک ماه یه روز سحر اومد و گفت که باید فراموشش کنم چون باباش راضی به این دوستی نبوده و داره تو خونه ازارش میده اینو گفت و یرای همیشه رفت و رفت و رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش
من باورم نیشد این همون سحری بود که ازباهم بودن تا اخر دنیا با من حرف میزد ولی خوب فهمیدم که هیچ چیز اونقدر خوب نیست که به نظر میاد پس همیشه سعی میکنم که برای هیچ عشقی تا نزارم و اگه کسی ازم خواست که تا اخر دنیا باهاش باشم تا رو ازجملش حذف کنم وبهش بگم که عشق و دوستی تا نداره اگه کسی گفت که تا تهش با منه و دوسم داره بهش بگم که تا نداره و همین الان اخرشه تهشه



:: برچسب‌ها: عشق , اول , عشق , آخر , تنها , عاشق , غریب ,
:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

 

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و

 

گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب

 

داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت

 

نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود

 

اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدیشاید من دیگه هیچوقت زنده

 

نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی

 

افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید

 

استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست

 


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و

 

درون آن چنین نوشته شده بود

 

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب

 

تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه

 

بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو

 

انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به

خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم




:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان , عاشقانه , شعر , فکر , عاشقانه , قلب ,
:: بازدید از این مطلب : 1116
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید


چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من

دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم



:: برچسب‌ها: عشق , یعنی , تنهایی , واقعی , دلیل , عاشقی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1084
|
امتیاز مطلب : 176
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 آرام میبارد باران...              


قطره های باران بر صورتم می خورن

 

من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم


باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند


بر لبانم مینشیند


چشمانم را میبندم


صورتم را بوسه باران میکند


بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند


مرا از عشق خیس کن باران


از شهوت لبریز کن باران


...
قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند

باران روی تمام بدنم نشسته است


باران شدید می شود


لباس بر اعضای بدنم می چسبد


...مثل زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های

 

 زندان می چسباند، بدنم خود را به لباسها می چسباند...یک رعد


...
و ناگهان باران بند میاید

 



:: برچسب‌ها: باران , اسیدی , عشق , دانلود , ,
:: بازدید از این مطلب : 942
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

همیشه از چشم گذاشتن می ترسیدم

و آن روز نوبت من بود

چشمهایم را بستم... 

یک،دو،سه...

و باز کردم

تو گم شده بودی

و من پی تو می دویدم

هنوز من بی تو...

وقتی پیدایت کنم

 

دیگر چشم هایم را نخواهم بست



:: برچسب‌ها: عشق , بازی , تنهایی ,
:: بازدید از این مطلب : 906
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

من تو را دوست دارم...

تو ديگري را...

ديگري مرا را...

و چنين است که ما تنهاييم...

اين رنج است و زندگي يعني اين...



:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه , شعر , فکر عاشقانه , بد حال , خیانت , عشق , ممنوع , ع , ش , ق , ع ش ق , راز تنهایی ,
:: بازدید از این مطلب : 1655
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : یک شنبه 10 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

یه روز قلبمو گرفتی گفتی میمونم با تو   

  آرامش زندگیه من تویی نرو

 

همه وجودمو دادم بهت خوردیم قــــسم       

  که تا پایان عمرمون ما هستیم مال هم

 

چه روزگاریو گذروندیم منو تو با هم  

چه خاطراتیو رغم زدیم در آغوش هم

 

همه ی اون شبا رو به عشق تو سر رسوندم 

همه ی زندیگیمو من به پای تو سوزوندم

 

وقتی بودی پیشم حس میکردم تو درونمی   

آره یه عشق پاک  میخواستم چیز کمی

 

ولی عاشقت شدم تو روز وصال ما   

تو ذو میخواستم حتی به قیمت دنیا

 

قید تموم دنیارو بخاطر چشات زدم     

هر کاری گفتی کردمو هرجایی گفتی اومدم

 

گفتی سرت  پایین باشه به هیچکسی نگا نکن

اسم کسی تو زندگی بجز منو صدا نکن

 

غرورمو شکستمو غلبمو ریختم زیر پات     

هرجا رسیدم به همه گفتم که میمیرم برات

 

بخاطر داشتن تو رو زندگیم خط کشیدم    

فکرو خیالم تو بودی جز تو کسی ندیدم

 

تو رویا های صورتی تو پادشاه من شدی 

به آسمون نیازی نیست تو دیگه ماه من شدی

 

تو شب ناز مژه هات با عاشقی قدم زدم

با هرکی میل تو نبود رابطمو بهم زدم

 

 

زدم رو دست مجنونو با صحرا هم خونه شدم 

نذاشتم اشکه تو بیاد تکیه دادی شونه شدم

 

با اشک رنگ بارونم دریایی ساختم واسه تو    

  توی غمار زندگی هستیمو باختم واسه تو

 

نوشتم عاشق ترینم گفتی نمیخوام ببینم   

گفتم میخوام باشم با توعشق تورا فقط دارم

 

گفتم فقط بمان با من بدان فقط تو را دارم       

ولی تو با خنده گفتی برو من دوستت ندارم

 

روز خیانت نداشتم چیزی واسه ی باخت         

همه چیمو دادم برای عشق پاک

 

ولی تو چی دادی فقط به من دادی آزار         

کسی نبود منو بخاطر خودم بخواد

 

بعد تو میخوام شروع کنم یه راه تازه    

بذار مثله خودت فراموشت کنم ساده

 

دیگه نمیخوام با چشای گریونم بشینیم      

دیگه چیزی نمیخوام بخونم از تو بیزارم

 

دیگه باورم شد که دوس داشتنا دروغه           

همه ی رابطه ها آخر خطش خزونه

 

دوران لیلیو مجنون یه دروغه کثیفه       

 قصه ی شیرینو فرهادم دیگه واسم عجیبه

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه , شعر , فکر عاشقانه , بد حال , خیانت , عشق , ممنوع , ع , ش , ق , ع ش ق ,
:: بازدید از این مطلب : 1427
|
امتیاز مطلب : 155
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : شنبه 9 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

یه حالی دارم این روزا...نه آرومم نه آشوبم...به

حالم اعتباری نیست... تو که خوبی منم خوبم

بگو با من چیکار کردی که اینجور درب و

داغونم...نه گریونم نه خندونم مثل موهات پریشونم

من از فکر و خیال تو همش سردرد میگیرم...سر تو

با خودم  با تو...با یه دنیا درگیرم!

چه جوری شد  نمیدونم...



:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه , شعر , فکر عاشقانه , بد حال , خیانت ,
:: بازدید از این مطلب : 1263
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

آروم نشستی رو به روم، به کی داری فکر می‌کنی؟


منو گذاشتی نا تموم، به کی داری فکر می‌کنی؟

 

فکر من همراه توئه، فکر تو همراه کیه؟


چشمای اشک آلود تو، باز خیره به راه کیه؟

 

بگو کدوم رویای دور، آشفته حالت میکنه؟


بهم بگو چشمای کی، غرق خیالت میکنه؟

 

غرق خیال کی شدی، که من به یادت نمیام؟


این همه بی توجهی، به من و بغض تو صدام!


هم گریه‌ی شب‌های من، به کی داری فکر می‌کنی؟


مرهم گریه‌های من، به کی داری فکر می‌کنی؟

 




:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه , شعر , فکر ,
:: بازدید از این مطلب : 1241
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

هیچ گاه چشمهایی را که عاشقانه میپرستم ندیدم اما میدانم چشمهایش به مهربانی دریا و به وسعت

دشت شقایق است و این برای من کافی است که بدانم عمق چشمانش به ژرفای اقیانوس است و مثل

دشت آرام است. من رنگ چشمانش را برای چه میخواهم بدانم وقتی نگاهش پر از عشق است وقتی در

عمیقترین نقطه چشمانش می شود دریا را پیدا کرد و در ساحل چشمانش به آرامش رسید. رنگ چشمش

مهم نیست وقتی در کنارش به آرامش خیال میرسی و میخواهی تمام دنیا در یک لحظه نگاه او تمام شود.

هیچ چیز مهم نیست وقتی ایثار و عشق در نگاه او معنا پیدا کند. یک نگاه برایت تمام دنیا میشود. باور

میکنی؟



:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1224
|
امتیاز مطلب : 154
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی


میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...........


پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند




:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1233
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد