نوشته شده توسط : علی

 گفتم دل را به پند درمان کنمش

جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش



:: برچسب‌ها: شعر , عاشقانه , فریدون , مشیری ,
:: بازدید از این مطلب : 1883
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : پنج شنبه 28 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود 

یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود 

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود 

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید 

مرد سرش را پایین آورد 

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید 

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید 

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید 

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید 

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید 

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی 

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند

اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند 

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد 

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود 

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند 

خدا خندید و زمین سبز شد

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد 

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت 

خاک خوشبو شد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود 

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند 

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت 

خدا شوق مرد را دید و خندید 

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست 

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد 

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت 

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند 

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود 

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند 

و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود

  



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس , گل , ستان , استان , داستان , عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

 

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و

 

گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب

 

داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت

 

نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود

 

اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدیشاید من دیگه هیچوقت زنده

 

نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی

 

افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید

 

استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست

 


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و

 

درون آن چنین نوشته شده بود

 

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب

 

تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه

 

بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو

 

انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به

خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم




:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشق نامه , عشق , داستان , عاشقانه , شعر , فکر , عاشقانه , قلب ,
:: بازدید از این مطلب : 1114
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

به هم که مي رسيم سه نفريم. من و تو و بوسه.


از هم که جدا مي شويم چهار نفريم : تو و تنهايي و من و عذاب...!


من از قصه ي زندگي ام نمي ترسم . من از بي تو بودن , به ياد تو زيستن و تنها از خاطرات گذشته تغذيه

کردن مي ترسم.


اي بهار زندگي ام! اکنون که قلبم مالامال از غم زندگيست , اکنون که پاهايم توان راه رفتن ندارد , برگرد!!


باز هم به من ببخش احساس جاودانه دوست داشتن را . باز هم آغوش گرمت را به سويم بگشا.


بگذار در آغوشت آرامش بدست آورم.!!!


بدان که قلب من شکسته! بدان که روحم از همه دردها خسته شده است!


اين را بدان که با آمدنت غم براي هميشه مرا ترک خواهد کرد!

 


کجا نوشته اند؟؟؟


در توالی سکوت تو

در تداوم نبودنت

رد پای آشنايی از صدای تو

در ميان حجم خاطرم

هنوز زنده است

هنوز می تپد

و باورش نمی شود

که نيستی

که رفته ای

کجا نوشته اند عشق

اين چنين ميان مرز سايه هاست ؟

اين چنين پر از هجوم فاصله

در تقابل ميان آب و تشنگی

تقابل ميان درد و زندگی ؟

کجا نوشته اند ؟



:: برچسب‌ها: دلنوشت , عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1155
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

پسر بچه ای دو خط موازی روی تخته سیاه کشید.خط ها همدیگر را دیدند و عاشق شدند.

 یکی از خط ها به دیگری گفت ما میتوانیم باهم زندگیه خوبی داشته باشیم و دیگری در جواب گفت آری

تا آخر عمرباهم.در این میان معلم با صدای بلند و لرزان  گفت تو خط موازی هیچوقت به هم نمیرسند

: آری 2 خط موازی هیچ گاه به هم نمیرسند مگر اینکه یکی از خط ها خودش را بشکند



:: برچسب‌ها: دل نوشسته ها , عاشقانه , عشقولانه ,
:: بازدید از این مطلب : 1156
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد