نوشته شده توسط : علی

 عشق یعنی عشق يعني يك سلام و يك درود عشق يعني درد و محنت در درون عشق يعني يك تبلور يك سرود عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و نياز عشق يعني با پرستو پرزدن عشق يعني رسم دل بر هم زدن عشق يعني يك تيمم يك نماز عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن عشق  يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر ...



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس , گل , ستان , استان , عشق , یعنی , love , is ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 134
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود 

یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود 

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود 

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید 

مرد سرش را پایین آورد 

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید 

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید 

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید 

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید 

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید 

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی 

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند

اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند 

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد 

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود 

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند 

خدا خندید و زمین سبز شد

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد 

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت 

خاک خوشبو شد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود 

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند 

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت 

خدا شوق مرد را دید و خندید 

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست 

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد 

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت 

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند 

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود 

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند 

و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود

  



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس , گل , ستان , استان , داستان , عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 دست های التماسم را فشرد

 

رفت واحساس مرا با خود نبرد

 

یاد تو هر شب صدایم می کند

 

در حریم شب رهایم می کند

 

تو سکوت مبهم آیینه ای

 

در غم دیرینه ، در آیینه ای

 

تو چه هستی؟ لطف بی پایان عشق

 

یاور شب های بی پایان عشق

 

من به پای عشق تو فانی شدم

 

طرحی از اندوه و ویرانی شدم

 

سردی رخسار زردم را ببین

 

این گل پژمرده از غم را بچین

 



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس , گل , ستان , استان ,
:: بازدید از این مطلب : 804
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 هیچ کس اشکی برای ما نریخت ،

                  

   هر که با ما بود از ما می گریخت ،

                                                     

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست ،

                                      

     گاه بر روی زمین زل می زنم ،


 گاه بر حافظ تفاءل می زنم ،

                                            

             حافظ فالم را گرفت ،

        

     یک غزل آمد که حالم را گرفت ،

    

ما ز یاران چشم یاری داشتیم ، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس ,
:: بازدید از این مطلب : 1521
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی

 دلم برای کسی تنگ است که اینجا می آید و دل نوشته هایم را میخواند

کسی تنها رد پایش یک «غریبه...» است و بس.

کسی که او را غریبه آشنا می نامم.

دلم برای او تنگ است که خدا به اندازه وسعتِ چشم‌های دریائیش باران می‌بارد

برای او که دست هایم در دست هایش جوانه زد.

برای آنکس که عشق را به من آموخت و خود آن را از یاد برد...



:: برچسب‌ها: دلتنگی , دلم تنگه , غریبه , آشنا , تنها , ترین , تنهایی , بی , کس ,
:: بازدید از این مطلب : 943
|
امتیاز مطلب : 149
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد